روزهایی هست در زندگیم که هیچ چیز خوشحالم نمیکند هیچ چیز حتی ناراحتم نمیکند روزهایی که نه حوصله خوشحالی دارم نه حوصله ناراحت شدن ...
چند دقیقه پیش داشتم تکه های کوچک و ظریف آیینه را روی سفال میچسیاندم با دقت و حوصله و چشمان کم سویی که بدون عینک همه دنیا برایشان محو و مه آلودند ... در سکوت محض که حتی صدای نفسهایت را میشنوی با خودم میگفتم ایکاش خدا اندک فرصتی داشت از خدایی ... که کنارم مینشست موهای خیسم را کنار میزد رو گوشم ثابت میکرد در سکوت محض در میان نگاه متعجب و غمگین و همیشه نمناکم آرام آرام با دقت و حوصله تکه، تکه، تکه های پازل قلب شکسته ام را کنار هم میچید با چسب محکم میجسباند ... با همان سر انگشتان گرم و نورانیش به گونه سردم دستی میکشید و ...
با تصور این صحنه و چسبهایی کنار این تکه تکه های قلبم .. دوباره همون یه جا به اندازه یه سکه گرم بطن چپ قلبم ویبره میشه و ....تکه های کوچک آیینه قرمز میشن ...
بازم بدون دستکش ... و خون و آینه و انگشتای زمخت و همیشه زخمی ....که بند بندشان از درد ذق ذق میکنند .. و با خود میگویم دنیایم بدون سفال و رنگ و قلمو و آییینه چقدر سیاه و سفید بود و من نمیدانستم گویی به یکباره وارد دنیایی از رنگ و نور و سکوت و آینه و نور شده ام و" دیوار بلند نامرئی رنج" پیرامونم اندکی از اطرافم کنارتر ایستاده و همچنان مرا مینگرد ... روزهایی بوده که آنچنان نزدیکم بوده که نفسم تنگ شده ....و تک تک استخوانهای قفسه سینه ام به مثابه میله های سرد زندان مرا در خود فشرده .. ولی وقتی درب رنگ را باز میکنم ...سفال سمباده کشیده صاف و صیقلی را با انگشتان زمختم لمس میکنم ..و قلمو در دستم رقص را آغاز میکنند وقتی رنگها در هم میامیزنند و رنگی زیباتر خلق میشود ... و بر روی سفال غمگین می نشینند لبخند و زیبایی سفال را میبینم ...
خدایا شکر ... از دنیای جدیدی که مرا وارد آن کردی تا اندکی تحملم را بالا ببری در این روزهای نفسگیر و تلخ اندوه ... سپاس